صحبت با خودم

صحبت با خودم...

صحبت با خودم...

صحبت با خودم...

نمیدونم ...

وقتی میشینم ساعت ها با خودم خلوت میکنم تهش به یه کلمه میرسم : نمیدونم...

خداییش نمیدونم ...

نه را پس دارم نه راه پیش

اصن به گذشته ام که بر میگردم میبیینم همونجام چیزی نیمدونستم ...

واااای ...

نه جرات خود کشی دارم نه حوصله جنگیدن و ادامه دادن ...

کاش میتونستم یه قرص برنج یا سیاه نور گیر بیارم ...

اونجوری میخوردمش و تموم دیگه...

کاش گیر میاوردم ...

شما نمیدونید تو شیراز کجا قرص برنج یا سیاه نور گیر میاد .؟؟؟

صحبت با خودم...

یادم یکی از رویاهای بچگیم افتادم ... یه رویای داشتم که این بود که من تو یه دنیای دیگه شبا میرفتم زندگی میکردم و روزا تو یه دنیا دیگه ... تو اون دنیا یه داداش داشتم برا خودم به اسم محسن ... دنیای خوبی بود ... همه چی داشتم برا خودم ... بعد یه چوب سحر آمیز داشتم که باهاش هر چی میخواستم میشد که بی آرم ... یه چوب سحر آمیز عالی ... کم کم همین جور که بزرگ شدم رویا هم کوچیک شد ... دیگه فراموش شد تا الان... الان دوباره برگشتم به همون رویا ... الان روزا بین این آدما زندگی میکنم و شبا تو اون دنیا ... فقط یه تفاوت خیلی مهم داره ... تو اون دنیا هیچکس نیست ... خودم و تنهایی ... جالب اینجاست که هیچیم نیست ... خالیه ... خالیه و تنها ... چه رویای بود ... چی شده حالا ... صحبت با خودم...ادامه مطلب

دیگه وقتشه ...

باید یه تصمیم بگیرم ...

باید یه کار درست و حسابی بکنم ...

هر غلطی که میخوام بکنم دیگه الان تو این یه هفته وقتشه ...

میخوام خودم بکشم ... میخوام برم سر کار ... هر کار که بخوام بکنم الان دیگه وقتشه ...

خیلی وقت تلف کردم باید هر جوری شده تصمیم بگیرم ...

دیگه وقتشه ...

صحبت با خودم...

خیلی روز مهمیه …

اگه اونجوری که میخوام بشه که خیلی خوبه …

اگه اونجوری که میخوام نشه به احتمال زیاد تمومش میکنم …

آره اگه نشد این دفعه دیگه تمومش میکنم…

صحبت با خودم...

حتی حوصله این که با کامپیوتر بشینم یا با گوشیم بیام یه چی اینجا بنویسمم ندارم ...

اصن گیج شدم ...

نمیدونم چی کار کنم ؟؟!!!

دقیقا بن بست ترین نقطه زندگیم هست ...

گیجم ...

به دعا و این چیا اعتقاد ندارم برام آرزو کنید یا بتونم تمومش کنم یا یه جوری درست بشه ...!

صحبت با خودم...

روزام که همون جوری مثل قبل داره تکرار میشه با این تفاوت که از لطف حضور رفیقم محمد تایم خوابم تغییر کرده

یعنی شب تا صبح میخوابم روز تا شب تو اتاق میشم گیم بازی میکنم باقی اوقات بیکاری هم به در و دیوار نیگاه میکنم ...

تصمیم جدید گرفتم ...

میخوام 10روز غذا نخورم ...

فقط آب ...

اینجوری از حال میرم حداقل میان یه سوالی کنن بگن چته ؟؟!!

صحبت با خودم...

یک روزی میشود که آمدمده ام پیش افشین … چندین بار گفته بود بیا خونمون ولی من به بهونه ی مختلف پچوندم و رفتم … نه که آدم بدی باشد یا نه که بدی به من کند نه من حوصله کسی را ندارم … دیگر خسته شدم کاش میشد بروم خانه و تنها باشم و به تنها بودن خودم ادامه بدم…  تو فکره این بودم که دنبال قرص برنج بگردم که این زنگ زد … نمیدونم … تصمیم رو گرفتم تا حدودی باید تنها باشم تا یکم دیگر بهش قکر کنم … نمیدونم … اما از این دوست خوبی مثل افشین دارم که حداقل نمیگذارد تنها باشم به خودم افتخار میکنم …! صحبت با خودم...ادامه مطلب